جدول جو
جدول جو

معنی دل بردگی - جستجوی لغت در جدول جو

دل بردگی
(دِ بُ دَ / دِ)
حالت دل برده. عشق. محبت. بیخودی. وجد. جذبه:
خواندن بی درد از افسردگیست
خواندن بادرد از دل بردگیست.
مولوی.
ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیایی جز که در دلبردگی.
مولوی.
رجوع به دل برده و دل بردن شود
لغت نامه دهخدا
دل بردگی
عشق
تصویری از دل بردگی
تصویر دل بردگی
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل بستگی
تصویر دل بستگی
عشق، علاقه، محبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل آزردگی
تصویر دل آزردگی
دل آزرده بودن، رنجیدگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل بردن
تصویر دل بردن
کنایه از دل ربودن، دلربایی کردن، مهر و محبت کسی را به خود جلب کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل مردگی
تصویر دل مردگی
افسردگی، دل تنگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل شدگی
تصویر دل شدگی
دلدادگی، شیفتگی، عاشقی
فرهنگ فارسی عمید
(دِ زَ دَ / دِ)
حالت و چگونگی دل زده. دل زده بودن. بی میلی و بی رغبتی پس از میل و رغبتی که بود. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، سرخوردگی و سیری از چیزی. رجوع به دل زده و دل زدن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ گُ دَ / دِ)
صفت دل گنده. دل گنده بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دل فراخی. دل گشادی. رجوع به دل گنده شود
لغت نامه دهخدا
(دِ زِ دَ / دِ)
دل زنده بودن. حالت و چگونگی دل زنده. نشاط. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دل زنده شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ جُ تَ)
شیفته و عاشق خود کردن. دل ربودن. دلربائی کردن. اصباء. تصبّی. تهنید. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) :
دلم ببردی جان هم ببر که مرگ به است
ز زندگانی اندرشماتت دشمن.
فرخی.
میی کو مرا ره به منزل برد
همه دل برند او غم دل برد.
نظامی.
زلف تو دل همی بردم از میان چشم
نبود شگفت دزدی چابک ز هندوان.
کمال اسماعیل.
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی.
سعدی.
چون دل ببردی دین مبرصبر از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم.
سعدی.
دل بردی و تن زدی همان بود
من با تو بسی شمار دارم.
سعدی.
دستان که تو داری ای پریزاد
بس دل ببری به کف و معصم.
سعدی.
به دستهای نگارین چو در حدیث آیی
هزار دل ببری زینهار از ین دستان.
سعدی.
سبی، دل بردن معشوق عاشق را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ دَ)
آنکه مبتلی به شکم درد مزمن است. مبطون. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِ مُ دَ / دِ)
کیفیت و حالت دل مرده. افسردگی، کودنی. بلادت. (ناظم الاطباء). و رجوع به دل مرده شود
لغت نامه دهخدا
بیدل. دل از دست داده. دل برده شده. که کسی دل از وی برده باشد. عاشق. دلباخته:
کرم زین بیش کن با مردۀ خویش
مکن بیداد بر دل بردۀ خویش.
نظامی.
پیش تو استون مسجد مرده ایست
پیش احمد عاشقی دل برده ایست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دل آزردگی
تصویر دل آزردگی
آزرده خاطر بودن رنجش، اضطراب بی آرامی 0، درد رنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل گندگی
تصویر دل گندگی
دل فراخی، دل گشادی، صفت دل گنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل بردن
تصویر دل بردن
دل بردن از کسی دل ربایی کردن از او دل ربودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل مردگی
تصویر دل مردگی
حالت و کیفیت دل مرده
فرهنگ لغت هوشیار
(باغبانی) گیاهانی را گویند که بواسطه زیبایی برگ یا رنگین بودن برگها بمنظور تزیین در باغها و اطاقها نگهداری میشوند. مهمترین گیاهان گل برگی عبارتند از نخل بادبزنی شویدی (شبتی) بگونیا سرخس سرو موز و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل دادگی
تصویر دل دادگی
عشق
فرهنگ واژه فارسی سره
آزرده خاطری، تکدر، حزن، رنجیدگی، کدورت، ملالت، ناآرامی، ناراحتی
متضاد: شادکامی، شعف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غش کردن، بی حال شدن
فرهنگ گویش مازندرانی